داستان دختر و پیرمرد...

Heart..Stricken

داستان دختر و پیرمرد...

 

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛

روی نیمکتی چوبی؛

روبه روی یک آب نمای سنگی .

پیرمرد از دختر پرسید :

- غمگینی؟

- نه .

- مطمئنی ؟

- نه .

- چرا گریه می کنی ؟

- دوستام منو دوست ندارن .

- چرا ؟

- چون قشنگ نیستم .

- قبلا اینو به تو گفتن ؟

- نه .

- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم .

- راست می گی ؟

- از ته قلبم آره

دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید

و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد

؛ کیفش را باز کرد؛

"عصای سفیدش" را بیرون آورد و رفت.......




نظرات شما عزیزان:

shadlin
ساعت20:37---11 ارديبهشت 1392
اونجا که نوشتی امروز خسته تر از هر روزم.....
ادامه ش :کاش می شد به خدا گفت: امشب خیلی خستم فردا بیدارم نکن


shadlin
ساعت20:18---11 ارديبهشت 1392


نازنین
ساعت19:24---11 ارديبهشت 1392
سلام.ممنون که بهم سر زدی.وبلاگت خوشگله. من لینکت کردم تو هم دوست داشتی بکن....

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:داستانی غم انگیز,ساعت 22:32 توسط Heart"Stricken"M"L" |